نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





حال و هوای چشمانت ...

نشسته در تب حال و هوای چشمانت

کسی که لک زده قلبش برای چشمانت

بهشت را به بها میدهند شکی نیست

نشان چشم چرانی بهای چشمانت

برای خلق چنین نقش های دل چسبی

چقدر حوصله کرده خدای چشمانت ؟

درون قاب نگاهت کشیده است انگار

دو بچه آهوی زیبا به جای چشمانت

سکوت کرده ای اما غمین و بغض آلود

به گوش می رسد اینک صدای چشمانت؟

نگاه من به تنش کرده جامه احرام

مگر قدم بزند در صفای چشمانت


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 2:5 | |







شنیده ام که برایم غزل سروده کسی

شنیده ام که برایم غزل سروده کسی

منی که تا به هنوز عاشقش نبوده کسی

شنیده ام که نگاهم گرفته تابش را

سیاه کرده غمم روزگار خوابش را

بدون هیچ دلیلی دلش ز کف رفته

به سبک شعر فسیلی دلش ز کف رفته

و مانده خیره به در چشم های زیبایش

خیال کرده منم تک سوار رویایش

اگر ببینمش از ماه پیش خواهم گفت

به او غزل غزل از درد خویش خواهم گفت :

نگو که سنگدلم نا نجیب و نامردم

قسم به عشق قشنگت که با تو هم دردم

به چشم های غریبی مسافر ابدم

ز من مخواه که از بین راه برگردم

دلم تهی شده از عشق های پوشالی

تمام وسعت خود را به نام او کردم

((رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند))

ولی چنین نشد ، از خواجه نیز دل سردم

ز من مرنج که درگیر عشق دیگری ام

بهانه ای که شنیدم از عشق آخریم


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 2:3 | |







بغض شکسته

نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است
همیشه دلخوری ات با سکوت همراه است

خدا کند که نبینم هوای تو ابریست
ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است

همیشه دل نگران تو بوده ام، کم نیست
همیشه دل نگران ِ کسی که در راه است

بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش
که شرط ِ بردن بازی سلامت شاه است

نمی رسد کسی اصلا به قله ی عشقت
گناه پای دلم نیست! راه، بیراه است

به کوه ِ رفته به بادم ، نسیم تو فهماند
که کاه هرچه که باشد همیشه یک کاه است

ببند پای دلم را به عشق خود ، این دل
شبیه حضرت چشم تو نیست!گمراه است

به بغض چشم تو این شعر ، اقتدا کرده ست
که طاعت شب و روزش اقامه ی آه است

قصیده هرچه کند عشق را نمی فهمد
عجیب نیست که چشمان تو غزلخواه است

تو هستی و همه ی درد شعر من این جاست
که با وجود تو بغضم شکسته ی چاه است...


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 2:2 | |







می ترسم از صدا

می ترسم از صدا که صدا عاشقت بشود
این سوت کوچه گرد رها عاشقت بشود

گفتم به باد بگویم تو را ...نه...ترسیدم
این گردباد سر به هوا عاشقت بشود

پوشیده ای سفید،کجا سبز من؟ نکند
نار و ترنج باغ صفا عاشقت بشود

بگذار دل به دل غنچه ها ولی نگذار
پروانه های خانه ما عاشقت بشود

حالا تو گوش کن به غمم شهربانو تا
در قصه هام شاه و گدا عاشقت بشود

بالا نگاه نکن آفتاب لایق نیست
می ترسم آن بلند بالا عاشقت بشود

مال منی تو،چنان مال من که می ترسم
حتی خدا نکرده خدا عاشقت بشود

خورشید قصه ی مادر بزرگ یادت هست؟
خورشیدمی تو ،ماه چرا عاشقت بشود

وقتی نشسته اینهمه خاکی به پای غمت
باز این گدای بی سر و پا عاشقت بشود؟

عمری است گوش به زنگم، چرا؟...که نگذارم
حتی درنگ ثانیه ها عاشقت بشود


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 1:55 | |







لبخند ...

دل مرا که شده بی قرار لبخندت

چه می شود بنشانی کنار لبخندت ؟

به جرم دیدنت این مجرم پریشان را

تو را خدا بکِشان پای دار لبخندت

گله ندارم اگر اخم می کنی بامن

که نیست دست خودت اختیار لبخندت

دوباره شعله بزن هیزم غرورت را

مگر که راه بیوفتد قطار لبخندت

بدون چانه زدن می توان بهشت خرید

فقط به واسطه اعتبار لبخندت


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 1:54 | |







سعی ات بر این باشد

سعی ات بر این باشد پس از من، خوب باشی

حتا اگر یک تکه سنگ و چوب باشی

باران ضرر دارد برای چشم هایت

کاری نکن چون حضرت یعقوب باشی

می پرورانی در خودت مشتی یهودا

پروا نداری عاقبت مصلوب باشی؟

دست خودت شاید نباشد بی قراری

عادت نداری خالی  از آشوب باشی

هر چند من افتاده ام از چشم دنیا

تو می توانی همچنان محبوب باشی

دق می کنم از دوری ات، اما تو باید

سعی ات بر این باشد پس از من خوب باشی


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 1:52 | |







خانه ات جای عشق بازی نیست

مثل کبکی که سر فرو در برف...

فارغ از شهر... های و هو... در برف 

داغ اردیبهشت بر جانم

مثل یک شاخه ی هلو در برف

ریشه در من دوانده ای همچون

سوز و سرما که تو به تو در برف

خانه ات جای عشق بازی نیست

میل داری به گفتگو در برف؟

شعر های نگفته ای دارم

تا برای تو مو به مو در برف...

چه خیال این کلاغ بی احساس

که از این راز برده بو در برف -

تا چهل سال بعد از این حتی

ببرد از من آبرو در برف

دیر یا زود می دمد خورشید

از همان کوه روبرو ،در برف

ردی از ما به جا نمی ماند

بی نتیجه ست جستجو در برف


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 1:47 | |







شاعر شدن دلتنگی ام را بیشتر کرد

با درد مطبوعی به دنیا آمد این شعر

چیزی شبیه گریه های ممتد – این شعر-

از من نمی آید که رو در رو بگویم

حرف دلم را با تو، اما شاید این شعر...

شاعر شدن دلتنگی ام را بیشتر کرد

رنجی مضاعف بود از بخت بد این شعر

دست از خودم، اززندگی، از عشق شستم

در بیت بیتش خوانده با من اشهد،این شعر

با این همه، لبخند محوی از تو کافی ست

تا حس کنم مانند من می خندد این شعر

یا تا همیشه با منی...یا اینکه هرگز...

تکلیف این آشفتگی را باید این شعر...

با تک تک این واژه ها جان دادم،اما

مقبول چشمانت نشد یک درصد این شعر

آتش بزن،خاکسترش کن تا ببینی

با درد، شعر تازه ای می زاید این شعر


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 1:46 | |







حتی نمانده است برایم بهانه ای

 

حتی نمانده است برایم بهانه ای

دنبال من نگرد که دیگر نشانه ای...

چیزی نداشتم به جز این ها که برده ام

آیینه در نگاهم و در دست شانه ای

از حال و روز عاشقی ام بیشتر نپرس

با عشق مدتی ست ندارم میانه ای

هی ذره ذره می خورد از تو مرا غمی

افتاده است در دل من موریانه ای

یک روز می گذاری از این شهر می روی

چون ماهی رها شده در رودخانه ای

یک روز می رسد که تو هم خسته می شوی

اما پناه خستگی ات نیست شانه ای

یک روز می رسد که بفهمی نداشتند

این خنده های تلخ کم از تازیانه ای

شاید تو هم شبیه من از خود ببریّ و -

دیگر برای رفتن از این شهر مانعی...

*

جبران همیشه راه به جایی نمی برد

دنبال من نگرد که دیگر نشانه ای...


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 1:45 | |







پاره های یک تن

سلام!
مدتهاست که سکوت این کلبه  با شعر به هم نخورده...
معذرت میخوام بابت همه ی روزهایی که بودید و نبودم،سعی می کنم از این به بعد پر رنگ تر باشم.


پاره های یک تن و دور از همیم این روزها
مثل اوضاع زمانه درهمیم این روزها

فکر نان از عشق می کاهد مقصر نیستی
آه... ما بازیچه ی بیش و کمیم این روزها

می دویم و جاده انگاری دهن وا می کند
در هراس راه پر پیچ و خمیم این روزها

می رسد تا استخوان این زخم ها، اما هنوز
در امید واهی یک مرهمیم این روزها

سیب در دامانمان افتاد و دور انداختیم
وصله ی ناجور نسل آدمیم این روزها

تا کجاها می رسد فریادهامان تا کجا؟
در نی پوسیده ی خود می دمیم این روزها

...


بچگی کردیم، دنیا هم به بازیمان گرفت
دست هایت را بده...گم می شویم این روزها


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 1:42 | |







ما را همین پیاله ی اول خراب کرد...

از عشق آنچنان که تو، ناچار نیستم

از زندگی چنان که تو، سرشار نیستم

چیزی شبیه سیلی و از راه ناگهان

سر می رسی دوباره و بیدار نیستم

مانند پیچکی که سرش زیر سنگ هاست

دیگر به فکر آن ور دیوار نیستم

آغوش می گشایی و باور نمی کنی

در قید بازوان تو این بار نیستم

این عشق مرده را به دلم پیشکش نکن

من مثل آن جماعت کفتار نیستم

حالا از این شلوغی ممتد عبور کن

طوری نگاه کن به من انگار نیستم

صعب العبور کرده مرا کوه ریخته

آن جاده همیشه هموار نیستم

از این جنون زلزله خیزت رهام کن

من مستحق این همه آوار نیستم

با نبش قبر داغ مرا تازه کرده ای

اما خیال کن که عزادار نیستم


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 1:41 | |







باید تو هم محکوم در خود سوختن باشی

باید تو هم محکوم در خود سوختن باشی

یا مثل چایی که می افتد از دهن باشی

زخمی که من برداشتم فهمیدنش سخت است

سخت است حتی لحظه ای هم جای من باشی

توی دلم هر روز و هر شب رخت می شویند

باید برای درک این دلشوره زن باشی

در من دو روح بی قرار انگار در جنگ اند

سخت است با تنهایی ات در یک بدن باشی

در قاب آیینه خودت را گم کنی هر روز

در جالباسی هات دنبال کفن باشی
 
راهی برای صلح با دنیا نمی ماند

با مرگ وقتی غرق جنگی تن به تن باشی

مثل جذامی ها شدم، می رانی ام از خود

یک شب نشد با عشق در یک پیرهن باشم


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 1:38 | |







چه حس مشترکی دارم!

      چه حس مشترکی دارم!

       با "پشه" ای

       که گیر افتاده است

       بین شیشه های دو جداره ی اتوبوس قم ـ تهران

      .

      .

      .

      می گویم :دوستت دارم

      می پرسی: از کی؟

     من چه می دانم!

     همین باران ناگهان بهاری

     تو می دانی

      اولین قطره اش کی و کجا بر زمین افتاده است؟

     .

     .

     .

     از اولش هم

     در حسرت شاهزاده ای با اسب سپید و

     گردن آویزی که بر گردنم بیاویزد

     نبودم

     آخرش هم

     عاشق پادشاهی  شدم

     که پیاده به خانه مان آمد

    پادشاهی که هر شب

    با انگشت اشاره اش

    بر گردنم می نویسد:

    دوستت دارم


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 1:37 | |







دوست مجازی

اسمش را میگذاریم؛ دوست مجازی
...
اما آنسو یک آدم حقیقی نشسته

خصوصیاتش را که نمیتواند مخفی کند

...وقتی دلتنگی ها و آشفتگی هایش را مینویسد

وقت میگذارد برایم، وقت میگذارم برایش

نگرانش میشوم

دلتنگش میشوم

وقتی در صحبت هایم، به عنوانِ دوست یاد میشود

مطمئن میشوم که حقیقی ست

هرچند کنار هم نباشیم هرچند صدای هم را هم نشنیده باشیم،

من برایش سلامتی و شادی آرزو دارم


هرکجا که باشد

همه شما دوستانم در دنیای مجازی رو دوست دارم


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 13:29 | |







خسته گشتم

 
خسته گشتم از شب وروز از همه غمهای دلسوز  
خسته از هر چراغی روشنی بخشد دل من
از خزان زندگانی از زمین از آسمانها
از همه آنها که گاهی میشوند دایه برایم
از نگاه بی تفاوت سایه اندازد تن من
ازهمه آنها که روزی مهربان بودند برایم
از تو از او از خودمن
خسته ام از خواب شبها بامدادبی تفاوت
خسته از ماه وستاره از ابرهای پاره پاره
خسته از آمد شدن ها خنده های کودکانه
خسته از این اشگهای عاطفانه
نغمه های بادروغ عاشقانه
خسته از برگ درختان از صدای باد و طوفان
قایق در هم شکسته ساحل در غم نشسته
از نگاه آهوی در دام مانده
از تظاهر از ریا تا زنده هستی
در عزای مرگ تو ماتم نشستن
از نگاه و ظلمها بر مستمندان
از هوسها از گناهان
از نگاه دختری گریان وخسته
از برای لقمه نان دلها شکسته
از می و میخانه رفتن
تا فراموشت شود چیزی که هستی
خسته از ایام هفته. شنبه تا پایان هفته
روزها ظلمت به مردم شبها مسجد نشستن
خسته ام از آنچه گفتم چون نباشد طاقت من
دیدن این درد وغمها گوشه ای پنهان نشستن 



[+] نوشته شده توسط тαηнα در 7:26 | |







تا مژه برهم زدی

 
  تا  مژه برهم زدی کار دلم زار شد  
                                            تا بتو کردم نظر   دیده  گرفتار شد

       بر شکن زلف تو دل نظر انداخت
چون حکم شریعت گرفت
      یکسره سنگسار شد
         تیر زمژگان خود تا که رها کرده ای  
      فتنه از این رهگذر وارد بازار شد


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 7:24 | |







Azizamm

To nadidi ke man ba hame ehsasam toro khastam..Nadidi man be paye to moondam, vase to khoondam, nadidi shabhaie ke man rikhtam vase to ashk Azizamm



[+] نوشته شده توسط тαηнα در 7:21 | |







یک عالمه غصه تو سینه دارم


                            یک عالمه غصه تو سینه دارم
                            به کی بگم که هم زبون ندارم
                            کار من شده غم روی غم گذاشتن
                            توی باغ  دل غنچه غصه کاشتن
                              عمریه غم هم اشیونم شده
                             عاشق من تشنه به خونم شده
                             عشق زندگی در من خیلی وقته مرده
                             غم خودشو دست دل من سپرده
                                              
                           راستی که این دنیا بی اعتباره
                          برای هیچ دردی دوا نداره
                          عشق و عاشقی برای من یه رویاست
                          من چه ساده ام که دلخوشیم به دنیاست
                          گریه دیگه دوای درد من نیست
                          امید قلب من نمیدونم کیست
                         عشق زندگی در من خیلی وقته مرده
                         غم خودشو دست دل من سپرده
                                        
                        کاش یکی بود تو دنیا هم زبونم
                         یاری میکرد غم رو زخود برونم
                           در سراب غم یک عمره که اسیرم
                            اما نمیخوام به دست غم بمیرم
                           شاهد مرگ دل من کسی نیست
                          هیچ کسی دلش با دل من یکی نیست
                          عشق زندگی در من خیلی وقته مرده
                           غم خودشو دست دل من سپرده

                         


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 7:19 | |







می خواهم از تو بگویم


بی آن که در جستجوی قافیه باشم
و بی آن که حتی در جستجوی واژه ها باشم
در این شب ها که گویند عزیزترین شب های خداست
می خواهم از تو بگویم
از تو که عاشقانه دوستت دارم و می دانم که دوستم داری
با ساده ترین کلمات
همراه با همین اشکی که دارد می غلتد و فرو می افتد
می خواهم بگویم دوستت دارم
امشب نه می خواهم برایت از آسمان خورشید بیاورم
نه می خواهم ستاره ها را برایت بچینم
و نه می خواهم به شهر آرزوها و رؤیاها بروم
فقط ساده و با صداقت
همراه با شاهدی صادق
از اعماق جانی سوخته
با چشمانی بارانی
می خواهم بگویم دوستت دارم
و می خواهم بگویم این نه سخنی است که تنها بر زبان آید
من تقدس عشقت را
بر کرامت وجودم نشانده ام
و اگر سراسر وجودم زبان باشد
یکسره خواهد گفت:
دوستت دارم



[+] نوشته شده توسط тαηнα در 7:15 | |







با توام باران!



با توام باران!
ببار...
ببار و بشور و ببر...
ببار...
تا از اين كهنه پارهُ خاكستري سرد و نمبار و بي جان برايم چيزي بماند به سان آن ابريشم نرم و لغزان و شبرنگ و براقي كه دانه دانه ستاره هايش را بر رويش چيده بود.
ببار...
تا از اين نفس خسته و گرفته و خشدار و بغض آلود برايم چيزي بماند به سان آن صداي گرم و مهربان و آرام و عاشقش كه لحظه به لحظه مرا به نام مي خواند.
ببار...
تا از اين كه نمانده است برايم چيزي بماند كه رفته است.


[+] نوشته شده توسط тαηнα در 7:14 | |



صفحه قبل 1 ... 15 16 17 18 19 ... 57 صفحه بعد